چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

co


۱۱- پس از پذیرش حکم حکومتی، بسیار به ندرت سری به جبهه مشارکت میزدم، در یکی‌ از جلسات عمومی‌ یه گروه از سپاه به شرکت کننده‌ها حمله کرده بود و همهٔ بچه‌ها را گرفته بودند، بعد از انتخابات شورای شهر اصلاح طلبانی که تا قبل از اون هم نتونسته بودن هیچ یک از وعده‌های خودشون را انجام بدن، در موضع ضعف قرار گرفتند، چرا که افراد ضعیفی را با توجه به خویشاوندی اونها انتخاب کرده بودند، و این افراد با تهدید به سادگی‌ تسلیم می‌شدند، حتا به جای اعتراض به سپاه که به چه حقی‌ به دفتر یک حزب قانونی‌ حمله میکنی‌، جلسات عمومی‌ رو تعطیل کردند، و وعده گرفتند که چنانچه همکاری کنند میتوانند موقعیت خودشون رو حفظ کنند، شرایط منزجر کننده‌ای شده بود زد و بند تا حدی که‌ ۲ نفر از نمایندهٔ‌های تهران به صورت علنی از کل گروه ۲ خرداد انتقاد میکردند که چه معنی‌ دارد به جای کار کردن برای کسانی‌ که به شما رأی دادند دست به دامن هاشمی‌ و گروه اصولگرا شده آید و به فکر آینده شغلی‌ خودتان هستید، میگفتند "این شغل اداری نیست این یک پیمان بین شما و مردم است که شما فراموشش کردید" خود سید محمد رضا میگفت بر روی ما فشار و تهدید است و کاری نمی‌شود از پیش برد. می‌گفتم با مردم رو راست باشید به آنها اتکا کنید و جریان را علناً بازگو کنید، نمیتوانید کار کنید استعفا بدهید،
نه کسی‌ اهل استعفا نبود، پست‌ها بسیار دلنشین تر از پاسخ به مردم بود، اسم نمیاورم ولی‌ یکی‌ از نمایندهٔ‌ها میگفت، چگونه به مردمی اعتماد کنیم که مصدق را هم نا‌ امید کردند، وقتی‌ دستگیر شده بود از پنجره ماشینش به این مردم نگاه میکرد در دلش چه میگفت کسی‌ نمی‌داند. مجلس ۶ نیز تبدیل به مجلسی بله قربان گو شده بود، من در اینجا بنا به نوشتن نظر خودم را ندارم در این بند‌ها تلاش کردم تنها گزارش دهم، اما مصدق چنانچه بی‌ وفایی دید تا دم آخر هم وفا کرد، اما آقایان چه! بله آقایان و خانمها را با وعده ساکت کردند انگشت شماری را هم با تهدید، اما بیش از ۷۰ درصد آقایان و خانمها را شورای نگهبان برای دوره بعدی رد صلاحیت کرد بعد در صحن علنی، نایب رئیس مجلس خطابه میخواند" حال که نمایندگان مردم قادر به استیفای وظایف ... همگی‌ استعفا میدهیم" اما ما که میدانیم که ۲ سالی‌ بود که حتا هیچ کدام از وظایف‌شان را نتوانستند انجام دهند، در ابتدا صدایی میامد ولی‌ عملی‌ نمیشد در ۲ ساله آخر آن صدا هم رو به خاموشی رفت.
نمی‌دانستم از این تزویر بخندم یا گریه کنم، با دوستان میگفتیم شما به فکر مردمید یا بفکر پست و جایگاهتان، چه فرصتها که سوزانده نشد، قصد تحلیل ندارم پس در همین جا ختمش میکنم شرح تمام مردم سواری‌ها دوسیه هفتاد من کاغذ است و بودند بسیار دوستانی که از من بیشتر در جریان این وقایع بودند ولی‌ هیچ کدام از جوانان چه دانشجو و چه غیر دانشجو دیگر با دیدن آن بی‌ باوری به مردم و مردم سواری دیگر به سمتشان هم نرفت، این جنابان اکنون دقیقا با همان حرف‌های آن وقت مانند حرکت باید تدریجی‌ باشد، پله پله پیش می‌رویم، این منطقی‌ تر است تا اینکه بخواهیم ساختار را به کلی‌ دگرگون کنیم، و شعار‌های دقیقا همانند گذشته میخواهند جوانان را جذب کنند، وظیفه من بودبه جوانی که در آن زمان حد اکثر ۱۰-۱۱ سال داشته بگویم این افراد چگونه مشیی دارند
پایدار پیروز و شاد، ایران و ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر